فرشته‏اي با ناخن‏هاي سبز
اسد بودا اسد بودا

روز شنبه این هفته يكي از دوستانم را ديدم كه به تازگي از پاريس بر گشته است. برايم يك جلد كتاب سوغات آورده و يك كارت پستال. كتاب در باره فلسفه‏اي تاريخ است و كارت پستال يكي از نقاشي‏هاي معروف پابلو پيكاسو: فرشته‏اي با ناخن‏هاي سبز. فهرستِ كتاب را نگاه كردم‏، جالب به نظر مي‏رسد‏ و تا حدودي فهميدم كه چه مي‏گويد، اما نگاه فرشته‏اي پيكاسو مرموزتر از آن است كه بتوان آن‏را فهميد و تفسير كرد. فرشته به دور دست‏ها نگاه مي‏كند‏، فرشته لبريز است از حيرت و تامل‏، با چشمي به سوي ما مي‏نگرد و با چشم ديگر به آن‏سوي اقيانوس‏ها. در نخستين نگاه تنها ما در افقِ نگاهش ظاهر مي شويم، حس مي‏كنيم به ما مي‏نگرد، اما نه، تير نگاهش سرزمين‏هاي ناشناخته‏را نشانه رفته است. فرشته دوست‏دارد به ما بنگرد، فرشته دل‏بسته‏اي ما است، فرشته نمي‌تواند نگاهش را از ما بر گيرد، اما نيروي تقدير نگاهش را به افق‏هاي دور مي‏راند. فرشته غمگين نيست، لبخند نمي‌زند، اشك هم نمي‌ريزد، شاد نيست، اندوهگين هم نيست. هيچ كس نمي‏داند او به چه مي‏انديشد، به كجا نگاه مي‏كند و چرا اين قدر سيماي متفكرانه دارد! فرشته به ما خيره مي‏شود‏، فرشته چشمي به ما دارد و چشمي به دور دست‏ها، فرشته ساكت است، و سخن نمي‏گويد تا مبادا شكوفه‌هاي احساسم فرو ريزد. فرشته نگاهي به اين‌سو دارد، به نخستين قله‌اي بلند قربان‌گاه، گذشته‌را به «خاطر» مي‌آورد، نخستين روزهاي تابستان را كه باران مي‌باريد و مرا كه از گذرگاه زرين خاطره‌اش به دنياي باستان سفر مي‌كنم تا در قلب صخره‌ها حكايت‌هاي دوران كهن را بنويسم، نگاهي هم به آن‌سو دارد، به آينده، به آن‌جا كه چشمان عقاب‌هاي‌‌شكاري و فيلسوفانِ آينده‌انديش تار مي‌شود.

فرشته، دختر «تانتالوس» نيست، تا تخته‌سنگي شود كه شاخه‌هاي پيچك كوه‌هاي المپ تنش را فرو گيرد و جوي اشك همچون رشته‌اي باران آهسته آهسته پيكر ظريفش را بفرسايد. خدايا! چه انگشتان نازك و ظريفي دارد! رنگ چشمانش «قهوه‌»ـ‌اي آمريكاي لاتين را به ياد مي‌آورد و مژگان‌ بلند و سايه‌افگنش دختران اورشليم را. اگر «عهدِ عتيق» تا اين حد سكرآور است و مقدس، به خاطر آن است كه سيلمان، سرمست از شرابِ لبان او «غزل‌غزل‌ها» را سرود. فرشته  ابروانش‏را در هم كشيده است و لبانش را آرايش كرده است با رنگِ روشن بنفش، با عصاره‌ي گل‌هاي نيلوفر مقدس بودا؛ كتِ‏مشكي به تن دارد با «گل‌هاي گندمِ‌ سياه» و زير پيراهنِ سبز روشن و از ناخن سبزترش  كه از زير كتِ مشكي پيدا است، به رنگ گوهر شب‌تاب مي‏درخشد. فرشته هيچ نمي‏گويد‏، فرشته حرف نمي‏زند، فرشته سكوت كرده است، نمي‌توان رمز سكوتش را در يافت، فقط مي‏انديشد، مي‏نگرد و ديگر هيچ... فرشته روياي پرواز به كوه قاف را در سر دارد.

لبان ساكت اين فرشته مرا به فكر فرو برد. دوستم كه آدم رمانتيك و شاد و شنگول است شروع مي‌كند به خواندن اشعار هراكليتوس:

 

-          خورشيد هر روز تازه است

-          ارواح در سر زمين مردگان لبخند مي‏زنند

-          اگر خورشيدي در آسمان ندرخشد، شب خواهد آمد

-          پايان همان آغاز است

-          و يك روز ابديت

-          هيچ‏گاه از يك رودخانه نمي‏توان دو بار شنا كرد، زيرا ديگر نه تو تو هستي و نه رود خانه همان رود خانه.

      

و سپس به من گويد:

ـ چرا ساكتي؟ اين‌قدر بد خلق و گرفته نباش!

ـ براي هيچ! همين طوري مثل فرشته.

چرا مثل او؟ جملاتي را با صداي بلند مي‌خواند: ما زندگي ما را زندگي مي‏كنيم،  قصه‌هاي مان را مي‏سراييم، اين فقط يك نفس كشيدن است و ديگر هيچ.

آري دوستم درست مي‏گويد: فقط نفس كشيدن. در اين فصل سرما و يخبندان، گفتن، نوشتن، و حرف‏زدن فقط نفس‏كشيدن است. پس چرا فرشته نمي‏گويد؟ چرا فرشته نفس نمي‏كشد؟ چرا فرشته حرف نمي‏زند و نمي‌نويسد. فرشته همان «انديشه‏هاي برآمده از زندگي ويران است»، شايد به اين دليل كه «زندگي، زندگي نمي‏كند.[i][1]» تنها كسي مي‏تواند داستانش‏را بسرايد كه «زندگي كرده است» و ما كه زندگي نمي‏كنيم و تقدير ما تجربه مكرر «از عدم تا عدم» بوده است، بايد با سكوت فرشته با لبخند و نگاه پريشان او «نيستي‏ها» را به تصوير بكشيم. فرشته نمي‏گويد، هيچ نمي‏گويد، ديگر هايكو نمي‌خواند كه:

ـ بهار هنوز عمقي ندارد،

ـ فقط باد است كه سفر مي‌كند

ـ از درختي، به درختي[ii][2].

 فرشته فقط نگاه مي‏كند: نگاهي به من و نگاهي به دور دست‏ها، فرشته در هر كجا رود مرا مي‏بيند و شرار نگاه او پايان «انجماد و يخ‏زدگي»‏ام است و آغاز «آتش‏گرفتن»-‏ام. فرشته آغاز عصر آتش است و پایان عصر یخبندان، هدیه ای زرین پرومتئوس شهید که اکنون در کوه های قفقاز رنج بودن را تجربه می‌کند.  تنها منم كه «تندباد خزان با آوز من در من مي‌وزد»، فرشته ساكت است، همچون جنگل‌زار كه ديگر پرنده‌اي بر فراز آن پرواز نمي‌كند، اما ناخن‏هاي سبز او فصل بهار را نويد مي‌دهد، رويش زندگي را، رويش كلمات، رويش احساس‏هايي را كه چون خورشيد هراكليتوسي هر روز  در آسمان خيالم به رنگ تازه مي‏درخشد. فرشته را در لاي كتاب مي‏گذارم تا در خون سرخ كلمات جاري شود و من از اين خون بنوشم تا خلسه‏اي كيهاني عصر باستان را تجربه كنم و مستيِ ديونوسوس و حضرتِ سيلمان‌را. هراكليتوس فقيد درست مي‏گويد: كه همه‏چيز ديگر مي‏شوند، اين قانون همه‌گير است، تنها فرشته از  اين قانون هراكليتوسي مستثنا است، فرشته، هميشه همان فرشته است، ساكت و مهربان و متفكر، چشمي به من دارد و چشمي به افق‏هاي دور.

 

 



 

 


October 28th, 2007


  برداشت و بازنویسی درونمایه این تارنما در جاهای دیگر آزاد است. خواهشمندم، خاستگاه را یادآوری نمایید.
 
مسايل هنری